من همراهتم! مقالات خوب رو در همراهتم دنبال کنید.

معمای شادی

 

چه چیزی به من می‌رسد؟ معمای شادی را حل کنید!

 

مو گودت، مدیر ارشد بازرگانیِ سابق در گوگل ایکس، در نقطه‌ی اوج کار خود قرار داشت. وضع مالی خوبی، شغلی که همه آرزوی آن را داشتند و خانواده‌ای دوست‌داشتنی‌. و باز هم، با وجود همه‌ی این‌ها، او خوشحال نبود. چرا؟

مانند بسیاری از افراد قبل از او، مو گودت سال‌‌ها با این سوال دست به گریبان بود. زمانی که پسر ۲۱ ساله‌اش را در سال ۲۰۱۴، ناگهانی در یک عمل جراحی از دست داد؛ این خواسته در او عمیق شد که بفهمد حقیقتا معمای شادی چیست و چطور ناامیدی را از خود دور کند. با استفاده از ذهن دقیق‌اش در حل این سوال و بررسی ایده‌های کلیدی بسیاری از مذاهب دنیا، مو گودت بالاخره توانست معمای شادی را حل کند. در ادامه با  ما همراه باشید و از این خلاصه کتاب لذت ببرید.

این نوشته نظریات مو گودت را آشکار می‌کند؛ تصورات باطلی که در این مسیر وجود دارد، نقطه‌های کور بسیاری که جلوی دید شما را گرفته و نمی‌گذارد مفهوم واقعی زندگی را درک کنید، و حقیقت غایی و نهایی‌ای که برای شما لذت و خوشبختی حقیقی را در تمام طول زندگی به ارمغان می‌آورد.

 

در این خلاصه کتاب، شما می‌خوانید:

 

فرمول خوشبختی مو گودتچرا ترس‌های شما فقط توهمی از ترس استراز پنهان مفهوم تائوئیسم و وو وی (wu wei)

 

 

 

خوشحالی فقدان ناراحتی‌ست، که با برداشت اشتباه از واقعیت ایجاد شده‌است.

 

همه‌ی ما شنیده‌ایم که خوشبختی را نمی‌شود با پول خرید؛ با این حال هنوز بسیاری از مردم هدف اولیه‌ی خود از موفقیت در زندگی را رسیدن به پول قرار می‌دهند. بنابراین تعجبی نیست که آن‌ها با وجود دستیابی به همه‌چیز، باز هم احساس نارضایتی می‌کنند. ولی چه کاری می‌توان در این باره انجام داد؟ این سوالی‌ست که مو گودت با آن دست و پنجه نرم می‌کرد؛ پس از ذهن مهندسی شده‌ی خود برای حل کردن معمای شادی استفاده کرد.

 

بیاید با تلاش برای درک معمای شادی شروع کنیم. به کودکان و خردسال‌های تقریبا همیشه خوشحال نگاه کنید، این در واقع، وضعیت اصلی ما است. البته همیشه همه چیز خوش و خرم نیست، اما تا زمانی که کودکان گرسنه نباشند و درد نکشند، به‌طور کلی خوشحال هستند. پس می‌توان گفت که خوشحالی در واقع فقدان ناراحتی است.

 

اما ناراحتی از کجا می‌آید؟ بر اساس صحبت نویسنده، زمانی ناراحتی به وجود می‌آید که زندگی آن‌گونه که توقع داریم جلو نرود. این فرمولی است که او به‌دست آورده :

 

” خوشبختی شما مساوی یا بزرگتر از دیدگاهتان به حوادث است منهای توقعتتان از زندگی”

 

این جمله به این معناست که وقتی شما زندگی را همانطور که هست یا کمی بهتر در نظر بگیرید، شما خوشحال خواهید بود؛ چون مشکلات و حوادث زندگی شما را نمی‌ترساند. اما اگه توقع شما از زندگی بهتر از واقعیت باشد، از میزان خوشحال شما کاسته می‌شود.

 

طبیعتا همیشه به این واضحی نیست. شما بسیار پیچیده‌تر از خوشحالی یا ناراحتی صرف هستید. شما بر طبق تفکراتتان تصوری از واقعیت را برای خود ایجاد می‌کنید. وضعیت ذهنی شما می‌تواند از سردرگمی مطلق، تا دیدگاه منفی و عذاب کشیدن، یا تا مثبت اندیشی و خوشحالی تغییر کند. هدف این است که سعی کنید این روند از پایین به بالا باشد.

 

برای جلوگیری از ناراحتی و سردرگمی در برابر فاصله‌ای که بین توقعات و واقعیت ایجاد می‌شود، ما اول لازم است که ۶ توهم بزرگ را بشناسیم که باعث برداشت غلط می‌شود. در ادامه این موضوع را توضیح می‌دهیم.

 

 

 

 

 

شما صدای درون ذهنتان نیستید، بلکه شما تماشاگر زندگی‍تان هستید.

 

در فیلم عملی-تخیلی “ماتریکس” در سال ۱۹۹۹، شخصیت اصلی، یعنی نئو، ناگهان از توهمی که در دنیای اون وجود داشته رها می‌شود و واقعیت را مشاهده می‌کند – ستون‌های طولانی‌ای از صفر و یک ‌ها – و می‌تواند کنترل خود و شرایط اطرافش را در دست بگیرد. مانند نئو، اگر شما هم بتوانید فرای توهمات را ببینید، آن‌وقت می‌توانید کنترل خود و خوشبختی‌تان را به دست بگیرید.

 

بذارید با اولین توهم شروع کنیم که صدای درون ذهن شماست – همان که کارها و تفکراتتان را زیر سوال می‌برد – خود واقعی شماست. در دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی، روانشناس روسی به نام لو ویگوتسکی، متوجه حرکت ماهیچه‌ی کوچکی در حنجره شد که هنگام صحبت های درونی هم تکان می‌خورد. وی استدلال کرد که سخنگوی درونی ما حقیقتا باعث یک صحبت درونی شده می‌شود؛ فرضیه‌ای که توسط چند متخصص علوم اعصاب در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی تایید شد. آن‌ها دریافتند که بخش‌هایی از مغز که هنگام سخن گفتن فعال می‌شوند در زمان صحبت درونی هم فعال هستند. پس صدایی که در ذهن ما صحبت ‌می‌کند در واقع مغز ما است که دارد تلاش می‌کند جهان اطراف ما را درک کند و بهترین تصمیم ممکن را بگیرد. اما آن صدا شما نیستید.

 

زمانی که دارید به صدای منفی ذهنتان گوش می‌دهید، یادتان باشد که آن چیزی نیست که شما واقعا احساس می‌کنید در واقع مغز شماست که دارد با تولید انواع احتمالات، اتفاقات را هضم می‌کند؛ و نکته همین جاست. شما لازم نیست به این صدا گوش بدهید. به جای آن، صحبتی که در ذهنتان است را کوتاه کنید. اگر زمان بیشتری را صرف کنید تا متوجه شوید کی به آنجا می‌رسید، میتوانید افکار منفی را عقب برانید و درباره موضوعات مثبت فکر کنید.

 

اما اگر صدای توی ذهنتان شما نیستید، پس شما کی هستید؟ انسان‌ها کل زندگی‌شان را صرف ساختن هویت فیزیکی و خواسته‌هایشان می‌کنند و اینگونه تلاش می‌کنند به این سوال پاسخ بدهند، این توهم دوم است. چون این ماسک‌ها حقیقی نیستند، می‌توانند برای شما ناراحتی به همراه بیاورند؛ چون براساس فرمول خوشبختی، توقعات غیر واقعی برای شما ایجاد می‌کنند. همچنین این‌ها می‌توانند در گذر زمان تغییر کنند، اما ذات “شما” باقی می‌ماند. پس آن کیست؟

 

برای فهمیدن، باید در ذهنتان هر چیزی که با گذر زمان تغییر می‎کند را رها کنید. می‌تواند شامل هر چیزی باشد؛ جایگاه شما، خانواده‌تان و حتی بدنتان. چه چیزی در نهایت باقی می‌ماند؟ خود واقعی شما نظاره‌گر جهان هست، کسی که زندگی را می‌بیند ولی دیده نمی‌شود.

 

به جای تلاش برای ظاهرسازی در مورد کسی که هستید، جایگاهتان به عنوان یک نظاره‌گر را بپذیرید و روی آن به عنوان هویتتان تمرکز کنید. اگر از خودتان چیزی بیشتر از این توقع نداشته باشید، به زودی اطرافتان پر از آدم‌هایی خواهد شد که شما را برای خودتان دوست دارند و دیگر نیازی به تظاهر نخواهید داشت.

 

این مهمه که بدانید در واقع چیزی نمی‌دانید و زمان در واقع اختراع بشریت است.

 

در ۱۶۸۷ بود که ایزاک نیوتون قانون حرکتش را بیان کرد و کاملا دنیا را برای مردم تغییر داد. مدتی بعد از این آشکارسازی، به مرور درست بودن این قوانین اثبات و پذیرفته شد؛ و نهایتا به عنوان اساس بسیاری از تفکرات علمی قرن قرار گرفت. اگرچه، از قرن ۱۹ به این سمت، رشته‌ای از کشفیات نشان داد که نیوتون در مورد همه‌چیز درست نمی‌گفت.

 

گاهی ما فکر می‎کنیم که در مورد چیزی به نتیجه‌ی نهایی رسیدیم ولی این خودش توهم سوم است. در واقعیت، احتمالا چیزهای زیادی هست که هنوز نمی‌دانیم. در واقع، ممکن است امن‌‌تر باشد که فکر کنید هیچ چیز را نمی‌دانید. ایده‌ی شما از جهان هستی خیلی راحت می‌تواند تغییر کند و شما باید آماده باشید. اگر شما نادانی خود را بپذیرید، همیشه برای جست و جو و پذیرش حقیقت آماده خواهید بود.

 

یکی از ایده‌های نیوتون که رد شده است، مفهوم زمان است. نیوتون باور داشت که زمان به صورت مستقلانه وجود دارد و بخش تغییرناپذیری از واقعیت است؛ اما این همان توهم چهارم است. نه تنها انیشتین اثبات کرد که نظر نیوتون اشتباه است؛ که ما انسان های امروزی هم با درک بالاتری که در این دوره داریم، میتوانیم به این حرف برسیم. با بررسی محل خورشید در آسمان، برای اندازه‌گیری طول روز، تا “سال کبیسه” که هر چهار سال برای ثابت نگه داشتن ساعت لازم است، همه باعث شده‌اند که مفهوم زمان بیشتر و بیشتر پیچیده بشود.

 

اما اگر زمان ساخته‌ی ذهن انسان است، شاید بدون آن زندگی بهتر باشد؟ افکار و احساسات درمورد آینده و گذشته می‌تواند باعث عذاب شود. اندوه و شرم درباره گذشته و اضطراب برای آینده است، در حالی که زمان حال می‌تواند مثبت و پر از آرامش و شگفتی باشد. زمان و تکرار مناسبت‌ها ریشه‌ی دیدگاه اغراق شده و عذاب ماست، اما زمان حال به سادگی خودش است. احساس ناراحتی خود از پارتنرهای ناسازگار آینده و نگرانی از تنها ماندنتان را تصور کنید. نگرانی اصلی بخاطر ترسی‌ست که از آینده وجود دارد اما همه چیز در واقع همین الان در حال رخ دادن است.

 

به جای برده‌ی زمان بودن، باید خودتان را مجبور کنید که گذشته و آینده را نادیده بگیرید و روی خودتان و همین لحظه تمرکز کنید.

 

شما حقیقتا کنترل زیادی روی زندگی‌تان ندارید، و ترس‌‌هایتان اغلب آنقدر پیچیده نیست.

 

در کتاب قوی سیاه، نسیم نیکولاس تالب، نویسنده و محقق آمریکایی-لبنانی، در مورد وقایعی مانند جنگ جهانی توضیح می‌دهد که محتمل نیستند و ما بیشتر تمایل داریم به آن‌ها فکر کنیم.

 

در همین حین، هواشناسی به نام ادوارد لورنز مبحث اثر پروانه‌ای را مطرح می‌کند. طبق این ایده، حتی کوچک‌ترین شرایط می‌تواند منجر به شدیدترین نتایج در دوردست‌ها بشود؛ مثلا بال زدن یک پروانه در برزیل باعث طوفان در فلوریدا می‌شود.

 

با ترکیب این دو ایده، ما به توهم پنجم می‌رسیم که کنترل داشتن بر روی زندگی است؛ در حالی که دنیا غیرقابل پیش‌بینی و ناپایدار است، جایی که هر چیزی ممکن است.

 

به جای تلاش مذبوحانه برای حفظ این توهم، رفتارتان را تغییر دهید و با چیزی که همین الان در حال وقوع است کنار بیاید. فضانوردان در فیلم آپولو ۱۳ را به یاد بیارید زمانی که سفینه‌اشان با یک فاجعه رو به رو شد و شخصیت تام هنکس، با آرامش شرایط را در دست گرفت و به سلامت به زمین برگشتند. نویسنده زمانی در یک دوره‌ی تغییر مدیریت شرکت کرده بود که در این فیلم به آن تاکید کرده است. زمانی که همه چیز از کنترلتان خارج شد – که پیش خواهد آمد – خودتان را کنترل کنید تا بتوانید با آرامش به جلو حرکت کنید.

 

و خوب است که درمورد توهم نهایی هم صحبت کنیم، یادمان باشد که اکثر ترس‌ها آنقدر که فکر می‌کنیم عمیق نیستند. در واقع، اکثر ترس ها در کودکی آموخته شده و به صورت فردی توسعه داده شده‌اند. در ۱۹۲۰، رفتارشناسی به نام جان بی واتسون آزمایشی در مورد ترس از موش در کودکان انجام داد. ابتدا کودک در کنار موش‌ها آرام بود، اما زمانی که واتسون با نشان دادن هر موش فریادی کشید، کم کم کودک با دیدن موش‌ها شروع به گریه کرد. خبر خوب این است که اگر ترس ها می‌توانند آموخته شوند، پس فراموش هم می‌شوند.

 

با وجود اینکه اکثر ترس‌ها غیر عقلانی هستند، اما همچنان واقعی نیز هستند. برای برخورد بهتر، باید آن‌ها را پذیرفت. اگر بتوانید با ترس رو به رو شوید آن گاه قادر خواهید بود که با آنها بجنگید.

 

نویسنده را در نظر بگید، کسی که بهترین چیزها را برای خانواده‌اش می‌خواست و می‌ترسید که نتواند پول کافی درآورد و آنها را تامین کند. بعد از اینکه او تقریبا هر چیزی که داشت را در یک سرما‌یه‌گذاری اشتباه از دست داد، فهمید که بسیار کمتر از چیزی که فکر می‌کرده به پول نیاز داشته و ترسش بیهوده بوده. پس ترسش را رها کرد.

 

زمانی که متوجه شوید ترس‌هایتان چیست و از کجا نشات گرفته‌اند، میتوانید با آنها رو به رو شده و شکستشان دهید. نگذارید ترس‌ها زندگی الانتان را محدود کنند.

 

حالا که هر ۶ توهم بزرگ را بررسی کردیم، بگذارید به نقاط کور ذهن هنگام پردازش اطلاعات بپردازیم.

 

ذهن ما با تلاش و پیش‌بینی، ترجیح میدهد نیمه‌ی خالی لیوان را ببیند.

 

آیا تا به حال حس کردید که تمایل دارید بدترین اتفاق را در هر شرایط قبول کنید؟ بذارید مطمئنتان کنم، تنها نیستید. به این دلیل که ذهن شما تکنولوژی قدیمی‌ای است که برای زندگی در جهان امروز ساخته نشده ‌است.

 

در زمان ما قبل تاریخ، زنده ماندن هدف اصلی بود. اجداد ما میخواستند که غذا پیدا کنند و کشته نشوند؛ و اگر خوش شانس بودند تولید مثل کنند. پس مغز ما تنظیم شده که سریع قضاوت کند و جنبه ی منفی هر قضیه ای را ببیند، چون بهتر است منفی باف باشد تا بمیرد. برای مثال، دانشگاه تگزاس بر اساس تحقیقی نشان داد که طی یک هفته بین ۶۰ تا ۷۰ درصد از افکار دانشجویان منفی بوده است.

 

مغزتان را به عنوان یک وکیل ببینید که هزاران تهدید را بررسی میکند و مطمئن می شود که شما برای هر یک از آن ها راه حلی دارید. در دنیای مدرن، این دیدگاه سریع و منفی جلوی دید شما را می گیرد و شما وقایع را آنطور که هستند نمی بینید. برای نجات در دنیای امروز، باید از این نقاط ذهن آگاه باشید و سعی کنید کمی مثبت تر به شرایط نگاه کنید.

 

اول از همه فیلترها هستند. میزان اطلاعاتی که از اطراف دریافت می کنید آنقدر زیاد است که نمیتوانید همه‌اش را تجزیه و تحلیل کنید، پس مقدار زیادیش فیلتر شده و بررسی نمی شوند. تصور کنید به سینما رفتید. در ابتدا همش حواستان به بقیه‌ی آدم ها، بو ها و نور ها پرت می‌شود اما زمانی که فیلم شروع می شود همه چیز، به جز صفحه ی نمایش، برای شما ناپدید می شود. اما اگر شما همیشه همه ی اتفاقات اطرافتان را نبینید، پس چقدر از دنیا را ممکنه از دست بدهید؟

 

بعدی فرضیات است. اگر شما نتونید کل تصویر را ببینید، مغزتان جاهای خالی را برایتان پر میکند. با اینکه این کار برای “کامل کردن” یه روایت است، اما به راحتی می تواند غلط باشد. بذارید بگویم که رییس شما هدف فروش این ماهش را از دست داده. شما ممکن است فرض کنید که او با فروش بهتر شما احساس خطر کند و بخواهد برای شما مشکل ایجاد کند – اما واقعا این فرض بر چه اساسی ست؟

 

و در ادامه به نقطه ی کور سوم می رسیم پیش بینی ها. بیاید بگویم که شما پیش بینی کردید که پارتنر شما میخواهد به شما خیانت کند. شما به او بی محلی می کنید، او را از خودتان می رانید، پس او به شما خیانت می کند. نتیجه می گیرید که حق با شما بوده؟ پیش بینی برای اتفاقی ست که هنوز رخ نداده، چرا جوری رفتار می کنید که انگار اتفاق افتاده است؟

 

خب بذارید رد بشیم و بریم سراغ چهارمین نقطه ی کور.

 

ما تمایل داریم که خاطراتمان را پیچیده کنیم، برچسب بزنیم، تسلیم احساساتمان شویم و همه چیز را بیش از حد بزرگ کنیم.

 

تصور کنید شما با پارتنرتان به یک جزیره ی رویایی سفر کرده اید، اما در همین حین یک دعوای بزرگ بین شما رخ می دهد و سفر را به کامتان تلخ می کند. شما ان جزیره را به عنوان مکانی ناراحت کننده بخاطر خواهید داشت؛ حتی اگر باز هم به انجا برگردید، ذهنتان دیدگاهتان را آلوده کرده و احتمال زیاد شما باز هم خاطره ی ناراحت کننده ای در آنجا خواهید داشت.

 

این مثالی کلاسیک بود از نقطه ی کور چهارم: خاطرات. زمانی که شما چیزی را بخاطر می آورید الزاما حقیقت نیست، برداشت شما از آن اتفاق بوده است. مثلا پارتنر شما ممکن است خاطره ی کاملا متفاوتی را از سفر به جزیره به یاد داشته باشد.‌اش

 

بعدی برچسب زدن است. برای درک کردن چیزهای مختلف، ما ترجیح میدهیم ان ها را در جعبه های ذهنی ای قرار دهیم که از قبل در ذهن ما ایجاد شده اند، و ممکن است حتی درست نباشند. به این فکر کنید که چقدر سریع افراد به هوای بارانی برچسب بدبختی یا به زن برنزه و لاغری برچسب پولداری می زنند. اگر شما جایی در افریقا بودید، باران یک موهبت است و زنی پولدارتر است که کمی پرُ ترست و پوست روشن تری دارد؛ چون کمتر در زیر آفتاب کار کرده است. برچسب زدن ها میتواند دید ما از واقعیت را مخدوش کند.

 

و بعد ما احساسات را داریم. در حلی که ممکن است فکر کنید آدمی واقع بین هستید، شما هنوز کاملا تحت تاثیر احساساتتان هستید. انسان ها اول بر اساس احساسات عمل می کنند و بعد به دنبال دلایل منطقی برای آن می گردند. برای مثال فکر کنید در حال مشاهده ی یک سخنرانی سیاسی هستید. شما بر اساس احساستان پیش بینی می کنید که قرار است حرفی بشنوید که دوست ندارید، پس با به روند صحبت ها بسیار بیشتر دقت می کنید.

 

هفتمی و آخرین نقطه ی کور بزرگنمایی کردن است. اگر شما به افکارتان اجازه دهید بدترین سناریوی ممکن را در نظر بگیرد، آن وقت دیدتان به واقعیت را از دست می دهید. ترس مردم از کوسه ها، تروریسم و صانحه ی هوایی را در نظر بگیرید – از نظر آماری این اتفاق ها اصلا باعث مرگ شما نمی شوند؛ ولی تعداد بیشتری از افراد همچنان به این ترس ها ادامه میدهند، در حالی که کمتر از تصادف ماشین می ترسند، که احتمال رخ دادنش خیلی بیشتر است. اگر ریسکی وجود داشته باشد، مغز احتمالش را بزرگنمایی می کند.

 

همه ی این نقاط کور یک شبه از ذهن پاک نمی شوند، ولی خوب است که این محدودیت ها را به یاد داشته باشیم. حالا بذارید نگاهی به ۵ حقیقت نهایی بیاندازیم.

 

زندگی مدرن پر از حرکت و سرعت است، اما داشتن آگاهی از آرامش در لحظه ی حال، شما را خوشحال نگه می دارد.

 

در تحقیقی با ۱۵ هزار شرکت کننده، مت کیلینگزورث از trackyourhappiness.org نتایج بیش از ۶۵۰ هزار گزارش را در کنار یکدیگر قرار داد. گزارش ها شامل احساسات مردم هنگام انجام کارهای مختلف و در زمان های متفاوت بود. او متوجه شد که مهم نیست آن ها کی هستند، کجا هستند و چه کاری انجام می دهند، آدم ها وقتی روی زمان حال تمرکز می کنند بسیار خوشحال ترند. این اولین حقیقت نهایی است.

 

این واقعیت با توهم زمان که پیش تر گفتیم مرتبط است؛ و همانطور که احساسات ما به طور کلی در زمان حال مثبت تر هستند اما احساسات درباره ی اینده عمدتا منفی هستند. پس چطور می شود روی لحظه ی حال تمرکز کرد؟ جواب افزایش اگاهی است.

 

راحت تر از چیزی که هست به نظر می‌اید. برای زندگی به عنوان یک انسان باید توازنی بین بودن و انجام دادن برقرار کرد؛ اما در دنیای مدرن همه بسیار درگیر انجام دادن هستند – مهم نیست که قهوه خوردن باشد یا جلسه گذاشتن یا ورزش کردن. همه ی این کارها پتانسیل توقف کردن و آگاهی از لحظه ی حال را ندارند. آگاهی از این امکان که می شود کاری نکرد و فقط حضور داشت.

 

این ایده در تائوئیسم به نام وو وی وجود دارد: زمانی که هیچ کاری نکردن میتواند بهترین کار باشد. تصور کنید کسی دارد از گیاهی نگهداری می کند – گیاه به خورشید، آب و کود نیاز دارد و دیگر هیچ. هر کار دیگری برای گیاه سودمند نیست!

 

پس چطور می شود آگاهی را در زندگی روزمره افزایش داد؟ شما ممکن ست زمان و امکانات لازم برای مدیتیشن های پیشنهادی را نداشته باشید، اما میتوانید با دقت به چیزهای خاص در اطرافتان شروع کنید – درخت های متفاوتی که می بینید یا آبی که هر روز می نوشید. تا زمانی که توجه کنید، مهم نیست به دنبال چه بگردید.

 

همینطور می توانید مواردی که باعث حواس پرتی می شوند را محدود کنید، خصوصا تکنولوژی هایی مثل گوشی هوشمند، تلوزیون و کامپیوتر، یا حداقل یک بار در هفته فعالیتی را بدون هیچ ساعتی در اطرافتان انجام دهید. میخواهد پیاده روی باشد یا حضور در اتاقی ساکت، از آرامش و فضایی که برای خودتان ایجاد می کنید لذت ببرید.

 

مهم ترین چیز برای تمرکر: زمانی که باید کاری انجام دهید، مطمئن بشوید که فقط همان کار را در یک بازه ی زمانی انجام می دهید و کاملا توجه تان را روی آن گذاشته اید، اینطوری میتوانید کارتان را به خوبی انجام دهید.

 

همه چیز همیشه در حال تغییرست، پس حس کنترل‌گریتان را رها کنید و با جریان پیش بروید.

 

جهان همیشه به صورت غیر قابل پیش بینی ای دارد تغییر می کند. مثل فارست گامپ – که به خودش اجازه داد بی توجه به هر چیزی با زندگی همراه بشود – شما باید خودتان را برای پذیرش تغییرات اماده کنید و این حقیقت نهایی دوم است. یادتان باشد، این درباره ی کنترل کردن خودتان است نه کنترل اطراف، اما چطور میشود به این هدف دست یافت؟

 

به جای تلاش برای کنترل کوچک ترین موارد تغییر پذیر در زندگی، عقب بایستید و اجازه دهید هر اتفاق جایگاه طبیعی خود را پیدا کند. ایده ی فلسفی چینیِ ین و یانگ به خوبی به تصویر کشیده شده است، جایی که دو نیروی به ظاهر متضاد با یکدیگر در تعادل قرار گرفته اند. ایده ی مشابه این فلسفه میتواند برای زندگی شما هم اعمال بشود.

 

اگر بیش از حد روی کار تمرکز کنید، لذت زندگی را از دست خواهید داد. اما اگر بیش از حد روی فعالیت های جزئی تمرکز کنید، احساس بی ارزشی خواهید داشت. سعی کنید بین هر دو توازن برقرار کنید: کارِ کافی که حس مفید بودن داشته باشید و همینطور آزادیِ کافی تا احساس ارزش کنید. وجه مثبت این دیدگاه این است که درگیر فقط یک موضوع نخواهید بود. اگر شرایط تغییر کند، مثلا شغلتان را از دست بدهید، به جای اصرار ناامیدانه می توانید یه جلو حرکت کنید تا تعادل خود را پیدا کنید.

 

همینطور، به جای مقایسه ی خود با دیگران، یاد بگیرید که روی خودتان و چیزهایی که دارید تمرکز کنید. شما ممکن است کسی را ببینید که چیزی دارد که شما ندارید، اما شما هم احتمالا چیزهایی دارید که دیگران ندارند. به جای عذاب کشیدن با حسادت به دیگران، به چیزهایی که دارید توجه کنید. همانطور که چیزها جایگاه و تعادلشان را پیدا می کنند، شما ممکن است چیزهایی که دارید را از دست بدهید یا حتی بیشتر به دست بیاورید.

 

عشقِ بدون شرط مهم ترین احساس است. از آنجایی که هیچ انتظاری ندارد، پس هیچ ناامیدی‌ای هم ندارد.

 

بیتلز این آواز را خوانده‌اند. احتمالا تا الان آن را شنیده‌اید. بر اساس نویسنده، این سومین حقیقت نهایی است: تمام چیزی که نیاز دارید عشق است. چطور مطمئن شویم که آن را بدست میاوریم؟

 

بذارید اینگونه شروع کنم که ما داریم درباره ی عشق بدون شرط صحبت می کنیم. بر عکس تصوری که از عشق در فیلم ها ممکن است دیده باشید – جایی که مردم بخاطر چیزی عاشق می شوند و سپس بخاطر از بین رفتن آن صدمه می بینند – عشق بدون شرط، به سادگی بدون هیچ توقع و شرایطی وجود دارد، درست مانند اسمش. اگر شما این را در فرمول خوشبختی اعمال کنید، هیچ چیز در واقعیت خوشحالی را از شما نمی گیرد. داریم به حل کردن معمای شادی نزدیک میشویم.

 

بیشتر احساسات به نوعی بر اساس افکار هستند. چه حسادت باشید – افکاری که کسی چیزی دارد که شما ندارد – یا عشق با شرط و شروط باشد، با این تفکر که کسی از شما مراقبت کند، احساسات بعد از افکار می ایند. اگر آن فکر تغییر کند – دیگر شما آن فرد را نمیخواهید یا آن فرد خاص دیگر به دنبال شما نخواهد بود – احساسات هم همینطور هستند. از طرفی دیگر، احساسات بدون شرط، مانند عشق مادری به فرزندش، تنها احساسی است که بطور مستقل از افکار وجود دارد. به سادگی احساس ارتباط، عواطف و تحسین است.

 

پس چطور زندگیتان را با آن پر خواهید کرد؟ خب، مشخص است که هر چقدر عشق بدهید، بیشترش را دریافت خواهید کرد، پس مهم است که هر زمان که توانستید کارهای دوست داشتنی برای دیگران انجام بدهید. بر اساس تحقیقی از مدرسه ی تجارت هاروارد، به گروهی از مردم پولی دادند که میتوانستند هر گونه که بخواهند خرجش کنند. در آخر روز، کسانی که آن پول را برای دیگران خرج کرده بودند خوشحال تر از کسانی بودند که آن پول را برای خودشان خرج کرده اند.

 

تا زمانی که عشق را به جریان درآوردید، رشد خواهد کرد. یک رودخانه را با یک برکه ی ثابت مقایسه کنید؛ اولی پر از تازگی و آبِ زنده است، اما دیگری کهنه و راکد است. شما ترجیح میدهید بخشی از کدام باشید؟

 

مرگ جز اساسی وجود داشتن است. پذیرش به جای ترس به شما اجازه میدهد زندگی را به خوبی در آغوش بگیرید.

 

در بیشتر کشورهای غربیِ امروز، مرگ چیزی ست که کمتر درموردش صحبت می شود. در واقع، مردم از آن می ترسند و منبع غم بی نهایت بزرگی است. اما اگر به بخش های دیگری از جهان نگاه کنید، اغلب جشن گرفته می شود و به آن احترام می گذارند.

 

در راجاستان، شمال هند، بعد از دوازده روز سوگواری اولیه، جشن هایی برای مرگ بر پا می شود. در همین حین، صوفیان، که افراد اهل تصوف در اسلام هستند، برای سالگرد فوت جشن برگزار می کنند. چیزی نیست که از این ها باید آموخت؟

 

بزرگترین درس، و حقیقت نهایی چهارم، این است که نمیتوانی از مرگ فرار کنی – از روزی که به دنیا می‌آیی، هر روز مقداری میمیری. برای مثال، همه ی ۲۵ تریلیون گلبول قرمزی که الان در بدنتان هست، ماه بعد میمیرند. این قیاس را برای زنجیره ی غذایی در نظر بگیرید: برای ادامه ی زندگی یک موجود، موجود دیگری باید بمیرد. مرگ زندگی را به ارمغان میاورد و برعکس، زندگی میمیرد تا راه دیگری برای موجود جدیدی باز کند. به گیاه جدیدی فکر کنید که در قبرستان با دریافت مواد مغذی از بدن های پوسیده، رشد می کند و شکوفه می دهد.

 

به جای پنهان شدن از آن، باید جایگاه مرگ در زندگی همه مان را قبول کنیم. مانند سایر توهم ها، اگر فکر کنید که بر زندگیتان کنترل دارد، نهایتا مرگ باعث تخریب این ذهنیت شده و شما را ناراحت خواهد کرد.

 

متاسفانه، این درسی بود که نویسنده به سختی با مرگ ناگهانی پسرش، علی، آموخت. در طی روند جراحی، اشتباه درمانی کوچکی باعث از دست رفتن پسر قبراق و سرحال ۲۱ ساله اش شد. با وجود این تراژدی، مو گودت توانست به زندگی علی نگاه کند و متوجه شود چگونه او در همان دوران کوتاه، زندگی را در آغوش گرفته بود و به خوبی از آن استفاده کرده بود. آگاهی از محدودیت های زندگی باعث می شود همان زمان که میتوانید، بهترین بهره را از آن ببرید.

 

در فقدان دلیل و احتمالات عجیب و بسیار، احتمالا طراحی برای جهان وجود دارد.

 

به خدا اعتقاد دارید؟ این سوال بزرگی ست، با ایده های بسیار و بدون جواب نهایی. مو گودت، با تفکر منطقی درباره ی این سوال، حقیقت نهایی پنجم را اینگونه احساس کرد که عقلانی است قدرتی برتر وجود داشته باشد، وجودی که به آن طراح میگوییم.

 

بگذارید با ایده ی اثبات شروع کنیم: اثبات وجود چیزی آسان است، شما کافی ست برای آن دلیل بیاورید. شما مثلا میدانید که میمون وجود دارد – احتمالا آن را در باغ وحش دیده اید، یا عکس و فیلمی در تلوزیون دیده اید. اما آیا میتوانید چیزی که وجود ندارد را اثبات کنید؟

 

خب نه، شما باید کاملا همه چیز را بدانید تا متوجه شوید چیزی در جایی وجود ندارد، اما گفتیم که دانش ما محدود است. تصور کنید کسی به شما می گوید موجود افسانه ای به نام پلانکی وجود دارد. شما تا به حال آن را ندیده اید، اما شما تمام جهان را هم ندیده اید – پس شاید وجود داشته باشد. مشابها، با وجود تمام نظرات عجیبی که بر علیه اش وجود دارد، نمی توانید ثابت کنید که طراح وجود ندارد.

 

که قانون احتمالات را به ذهن میاورد: تصور کنید یک تاس را می اندازید و عدد ۶ میاید، شانس شما به سادگی از عدد ۱ تا ۶ بوده است. اما با افزودن یک تاس جدید، شانس شما به توان ۲ میرسد. اگر ۱۰ تاس را بیاندازید، شانس گرفتن ده عدد ۶، یک در ۶۰ میلیون می شود.

 

به حجم زیاد پیچیدگی در جهان نگاه کنید، شما ممکنه با احتمال توسعه ی همه ی این ها به صورت طبیعی شکه شوید. بر اساس نظریه ی تکامل، تقریبا ۷۴/۸ میلیون گونه ی مختلف در جهان وجود دارد که به صورت رندوم و در گذر زمان جهش یافته تا به این شکل رسیده اند. با وجود داشتن زمان کافی، نظریه محتملی است اما از انجایی که زندگی در زمین ۷/۳ میلیارد سال پیش شروع شده، احتمال این اتفاق بسیار کاهش پیدا می کند.

 

حالا اگر این یک سوال احتمالات باشد، احتمال های در واقع به لطف یک هوش طراحی شده اند. اگر شما، مانند نویسنده، وجود طراحی در جهان را قبول کنید، شما میتوانید متوجه پیچیدگی و حیرت آوری این کره بشوید و خوشبختی را در زیباییِ زیستن پیدا کنید.

 

 

جمع‌بندی نهایی چکیده کتاب

 

پیام اصلی در این پاراگراف است :

 

حل کردن معمای شادی بسیار راحت تر از چیزی ست که مردم به طور کلی فکر می کنند. تمام هزینه اش متوجه شدن و ارزش دادن به حقیقت درباره ی خودمان و جهان است. تا زمانی که شما این ۶ توهم بزرگ و ۷ نقطه ی کور را یادتان باشد، و بدانید چطور میتوانند حقیقت را تغییر دهند، شما میتوانید توقعات غیرواقعی و نتیجتا ناراحتی را از زندگی خود دور کنید. تا زمانی که ۵ حقیقت نهایی را – چه حقایق نویسنده را قبول کنید، چه حقایق جدیدی برای خود بیابید – دنبال کنید و از آن ها برای ادامه خوشبختی خوب استفاده کنید، میتوانید زندگی ساده و پر از لذتی را داشته باشید.

 

یک توصیه ی عملی : از خودتان بپرسید که آیا حقیقت دارد یا نه

 

زمانی که به مواردی فکر میکنید که از قبل پذیرفته اید و در تناقض با اطلاعات جدید است، بدون سوال آن را به عنوان حقیقت قبول نکنید. در واقع، مهم ترین سوال را قبل از اینکه تفکرات شما را تحت تاثیر قرار بدهد بپرسید. تا زمانی که توقعات شما بر اساس حقیقت باشید، میتوانید مطمئن باشید که خوشحال باقی خواهید ماند.